028-025-052-قصص

« Back to Glossary Index
چیزی نگذشت که دید، یکی از آن دو زن با حالتی شرمگین نزد او می آید، به موسی گفت: پدرم تو را نزد خود میخواند، تا مزدِ آب دادنی را که به نفع ما، به گوسفندان ما دادی، به تو بدهد، چون موسی نزد پدر آن زن آمد و سرگذشت خود را برای او گفت، پیرمرد به او گفت: نترس و بدان که از آن قوم ستمکار نجات یافتی (۲۵)
Nach oben scrollen